شماره ١٤٦: قابل نخل ما بر دگر است

قابل نخل ما بر دگر است
گردن شمع را سردگر است
سر بگردون فرو نمي آريم
اين هواهاي منظر دگر است
کشت اقبال معصيتها سبز
ابر ما دامن تر دگر است
از دم واپسين خبر جستم
گفت اين دور ساغر دگر است
خواجه در هر لباس گرداندن
چون تامل کني خر دگر است
با حريصان عجوز دنيا را
زن مخوانيد شوهر دگر است
عالمي را چو شمع حسرت خورد
وضع خميازه از در دگر است
راست بر جاده جنون تازيد
موي ژوليده مسطر دگر است
راحت از وضع سايه کسب کنيد
پهلوي عجز بستر دگر است
نامه ام فال بين قاصد نيست
رنگ اگر بشکند پر دگر است
بکجا سر نهم که چون زنجير
هر دري حلقه در دگر است
(بيدل) آگه نه ئي زضبط نفس
گره رشته گوهر دگر است