فرياد که در عالم تحقيق کسي نيست
يکخانه عنقاست که آنجا مگسي نيست
با عقل چه جوشيم که جز وهم ندارد
از عشق چه لافيم که بيش از هوسي نيست
گر دل بطپد غير نفس کيست رفيقش
ورچشم پرد جز مژه اميد خسي نيست
حيرت زرفيقان سفر کرده چه جويد
ديديم که رفتند و صداي جرسي نيست
بر وعده ديدار که فرداست حسابش
امروز چه ناليم نفس همنفسي نيست
ايکاش دمي چند گرفتار توان زيست
اما چه توان کرد که دام و قفسي نيست
بر بيکسي کاغذ آتش زده رحمي
کاين قافله را غير عدم پيش و پسي نيست
چون شمع باميد فنا چند توان سوخت
اي باد سحر غير تو فريادرسي نيست
(بيدل) الم و عيش خيالات تعين
تا چشم گشائي که گذشته است و بسي نيست