شماره ١٣٨: فرصت نظاره تا مژگان گشودن در گذشت

فرصت نظاره تا مژگان گشودن در گذشت
تيغ برقي بود هستي آمد و از سر گذشت
وحشتي زين بزم چون شمعم بخاطر درگذشت
چين دامن آنقدرها موج زدکز سرگذشت
بربناي ما فضولي خشت تمکيني نچيد
آرزو چون فربهي زين پهلوي لاغر گذشت
امتحان هر جا عيار قدر رعنائي گرفت
سرنگوني صد سرو گردن زما برتر گذشت
آب آب گوهر آتش آتش ياقوت شد
هر چه آمد برسر ما از گذشتن درگذشت
يافتم آخر زمقصد کو شي ء توفيق عجز
لغزش پائيکه پروازش بزير پر گذشت
قدر بحر رحمت از کم همتي نشناختيم
از غرور خشکي دامن جبينها تر گذشت
عبرتي ميخواست مخمور زلال زندگي
آب شد آئينه و از چشم اسکندر گذشت
مشق اسرار دبستان ادب پرنازک است
نام لغزش تا نوشتي خامه از مسطر گذشت
ميچکد خون دو عالم از نگاه واپسين
بيخبر از خود مگو ميبايد از دلبر گذشت
سخت بيرنگ است شوق از ساز وحشتها مپرس
عمر پروازم بجستجوي بال و پر گذشت
ميروم بيدست و پا چون شمع و از هر عضو من
آبله گل ميکند تا عرضه دارد سرگذشت
بادل جمعم کنون مايوس بايد زيستن
سير دريا دور موجي داشت از گوهر گذشت
ضعف بيمار محبت تا کجا دارد اثر
ناله هم امشب به پهلوي من از بستر گذشت
(بيدل) از جمعيت دل بي نياز عالمم
گوهر از يک قطره پل بستن زدريا درگذشت