شماره ١٣٧: فردوس دل اسير خيال تو بودن است

فردوس دل اسير خيال تو بودن است
عيد نگاه چشم برويت گشودن است
شادم به هجر هم که باين يکدم انتظار
حرف لب توام زتمنا شنودن است
معراج آرزوي دو عالم حضور من
يکسجده وار جبهه بپاي تو سودن است
ياد فنا مرابخيال تو داغ کرد
آه از پري که شيشه بسنگ آزمودن است
آسان مگير ديدن تمثال ما و من
زنگ نفس زآينه دل زدودن است
سرها فتاده است درين ره بهر قدم
از شرم پيش پا مژه ئي خم نمودن است
داغ فشار غفلت ما هيچکس مباد
چشمي گشوده ايم که ننگ غنودن است
اين ست اگر حقيقت اقبال ناکسي
در حق ما عقوبت نفرين ستودن است
در دفتر محاسبه اعتبار ما
بر هيچ يکدو صفر دگر هم فزودن است
(بيدل) غبار ما زچه دامن جدا فتاد
بر باد رفته ايم و همان دست سودن است