شماره ١٣٤: غلغل صبح ازل از دل عالم برخاست

غلغل صبح ازل از دل عالم برخاست
کاتش افتاد درين خانه و آدم برخاست
خلقي از دود تعين بجنون گشت علم
شمعها گل بسر از شوخي پرچم برخاست
صنعتي داشت محبت که زمضراب نفس
صد قيامت بخروش آمد و مبهم برخاست
نه همين اشک چکيد از مژه و خفت بخاک
هر چه افتاد زچشم تر ما کم برخاست
جوهر عقل درين کارگه هوش گداز
ديد خوابيکه چو بيدار شد ابکم برخاست
بال افسرده بتقليد چه پرواز کند
مژه بيهوده زنظاره مقدم برخاست
عهد نقش قدم وسايه بعجز است قديم
گر بگردون رسم از خاک نخواهم برخاست
فکر جمعيت دلها چقدر سنگين بود
آسمانها ته اين بار گران خم برخاست
تاب يکباره برون آمدن از خويش کراست
شمع برخاست ازين محفل و کم کم برخاست
خاک خشکي بسر مزرع ما ريختني است
ابر چون گرد ازين باديه بي نم برخاست
کس ندانست ازين بزم کجا رفت سپند
دوش با ناله دلي بود که توام برخاست
گرد جولان توام ليک ندارم طاقت
آنقدر باش که من نيز توانم برخاست
بچه اميد کنون پا بتعلق فشريم
تنگ شد آنهمه اين خانه که دل هم برخاست
چون سحر (بيدل) از انديشه هستي بگذر
از نفس هر که اثر يافت زعالم برخاست