شماره ١٣٣: غفلت از عاقبت عقوبت زاست

غفلت از عاقبت عقوبت زاست
سيلي انجام بيخبر زقفاست
از ستمگر چه ممکن است ادب
شعله را سر بجيب پابهواست
موي مژگان زهم نمي گذرد
پاس آداب شرط اهل حياست
حيف روئي که از مي افروزد
عالمي غازه خواه رنگ حناست
دامن دل گرفته ايم همه
خون مستان بگردن ميناست
پي سپر سبزه بهار توام
شوخي از طينتم نيايد راست
تا ترم شرمسار پابوسم
چون شدم خشک عذرخاک رساست
درد عشقيم در کجا گنجيم
دل دو روزي خيال خانه ماست
پير گشتي دل از جهان بردار
دست و پاهاي خشک مانده عصاست
مجلس آراي امتياز مباش
شمع انگشت زينهار بقاست
نيستي آمد آمدي دارد
صبح امروز خنده فرداست
حسرت اسم بي مسمي چند
عافيت گفتگوست ورنه کجاست
خاک ناگشته هيچ نتوان شد
نيستي طالع آزمائيهاست
شرم دار از فضولي حاجت
لب اظهار پشت پاي حياست
اي زخود غافلان خبر گيريد
در ته خاک بيکسي تنهاست
فقر کو تا غنا کنيم ايجاد
آبيار کرم نياز گداست
(بيدل) از آبرو گذشتن نيست
از حيا غافلي عرق درياست