عنقا سراغم از اثرم وهم و ظن تهيست
در هر مکان چو نقش نگين جاي من تهيست
بيحرف ساز صوت و صدا گل نميکند
زينجا مبرهنست که اين انجمن تهيست
چشم حريص و سيري جاه اين چه ممکن است
هر چند شمع نور فشاند لگن تهيست
اين خانه ها که خار و خس انبار حرص ماست
چون حلقه هاي در همه بيروفتن تهيست
بر رمز کارگاه سخن پي نبرده ايم
تا کي زبان زپرده بگويد دهن تهيست
ضبط نفس غنيمت عشرت شمردن است
گر بوي گل قفس شکند اين چمن تهيست
عمريست گوش خلق زافسون ما و من
انباشته است پنبه و جاي سخن تهيست
ناموس شمع کشته بفانوس واگذار
دستي کز آستين بدر آرم زمن تهيست
مي در قدح زبيکسي شيشه غافل است
چندانکه غربت است پر از ما وطن تهيست
نتوان بهيچ پرده سراغ وصال يافت
(بيدل) زبوي يوسف ما پيرهن تهيست