شماره ١٣٠: عمريست بحيرت نفس سوخته رام است

عمريست بحيرت نفس سوخته رام است
اين مستي آسوده ندانم زچه جام است
غافل مشو اي بيخبر از شورش اين بحر
آمد شد امواج نفس مرگ پيام است
بيطاقت شوقيم و جبين داغ سجوديست
بتخانه درين راه چه و کعبه کدام است
چون غنجه بهر عطسه بيجامده از دست
زان گل مي بوئيکه بميناي مشام است
شبنم صفت از بسکه درين باغ ضعيفيم
بر طاير ما بوي گلي پيچش دام است
ما بي بصران ناز معارف چه فروشيم
نور نظر شبپره ها ظلمت شام است
از چاک دل و داغ جگر چاره ندارد
آنکس که بعالم چو نگين طالب نام است
هر چند همه شعله تراود زلب شمع
در مکتب ما صاحب يک مصرع خام است
بيتاب فنا آنهمه کوشش نه پسندد
آسودگي از جاده بسمل دو سه گام است
گردون نه همين سنگ بميناي دل انداخت
آن رنگ که نشکست درين باغ کدام است
(بيدل) اگر آگه شوي از علم خموشي
تحصيل کمال تو بيک حرف تمام است