شماره ١٢٨: عمرها شد عجز طاقت سوي جيبم رهبر است

عمرها شد عجز طاقت سوي جيبم رهبر است
در ره تسليم دل پائيکه من دارم سر است
تا فروغ شعله خورشيد حسني ديده ام
صبح اگر بالد بچشم من کف خاکستر است
ايکه بر نقش قدس دل بسته ئي هشيار باش
سايه اين سرو آشوب قيامت پرور است
ذوق تسليمي بجيب امتحانت گل نريخت
ورنه همچون شمع دامن تا گريبانت سر است
گر کند حسنش بساط حيرت آئينه گرم
هر قدر نظاره ها بر ديده پيچد جوهر است
سرمه آنچشم دل را در سيه روزي نشاند
سيشه ما را غبار از موج خط ساغر است
تا تمناي ميم گل کرد از خود رفته ام
چون سحر در شوخي خميازه ام بال و پر است
آبله در راه شوقم بسکه دارد جوش اشک
نقش پايم هر کجا گل ميکند چشم تر است
سعي ما بيدانشان گامي بهمواري نزد
هر خطي کز خامه مجنون دمد بي مسطر است
هر سخن کز پرده تسليم خارج گل کند
ناملايم تر زآهنگ دف بي چنبر است
دست بر دل نه زنيرنگ سراغ ما مپرس
کاروان ناله ايم و آتش ما ديگر است
(بيدل) از پرواز خجلت دارم اما چاره نيست
ذره موهومم و گل کردنم بال و پر است