عمر گذشته بر مژه ام اشک بست و رفت
پرواز صبح بيضه شبنم شکست و رفت
از خود تهي شويد و زاوهام بگذريد
خلقي درين محيط بکشتي نشست و رفت
از نقد و جنس حاصل اين کارگاه وهم
ديديم باد بود که آمد بدست و رفت
رفتن قيامتيست که پالغز کس مباد
هر چند حق پرست شد آتش پرست و رفت
پوشيده نيست رسم خرابات ما و من
هر کس بيک دو جام نفس گشت مست و رفت
در سينه داشتم دلکي عاقبت نماند
آه اين سپند سوخته با ناله جست و رفت
بند کشاکش نفس آخر گسيخت عمر
با خويش برد ماهي پرزور شصت و رفت
چشم گشوده وحشت دلرا بهانه بود
شاهين بي تماغه رها شد زدست و رفت
کس محرم پيام دم واپسين نشد
کز دل چه مژده داد بدل پست پست و رفت
شمعي زبان موعظت بزم گرم داشت
گفتم چسان روم زدر دل نشست و رفت
(بيدل) غبار قافله اعتبار ما
باري دگر نداشت همين چشم بست و رفت