عشق از خاک من آنروز که وحشت مي بيخت
رفت گردي زخود و آينه حيرت ميريخت
رفته ام از دو جهان بر اثر وحشت دل
يارب اين گرد بدامان که خواهد آويخت
رم فرصت سبب قطع اميد است اينجا
تار سازم زپريشاني اين نغمه گسيخت
چشم عبرت زپريشاني حالم روشن
هيچکس سرمه بکيفيت اين گرد نبيخت
اشک بيتابم و از شوق سجودت دارم
آنقدر صبر که با خاک توانم آميخت
هر قدم در طلب وصل دوچار خويشم
شوق او آينه ها بر سر راهم آويخت
جيب هستي قفس چاک وبال است اينجا
عافيت کسوت آن پنبه که در شعله گريخت
زين بيابان سر خاري نشد از من رنگين
پاي خوابيده من آب رخ آبله ريخت
يک قلم عرصه تسليم فنائيم چو صبح
(بيدل) از ما بنفس نيز توان گرد انگيخت