شماره ١٢٣: عزت و خواري دهر آنهمه دور از هم نيست

عزت و خواري دهر آنهمه دور از هم نيست
افسري نيست که با نقش قدم توام نيست
روز و شب ناموران در قفس سيم و زراند
هيچ زندان به نگين سخت تر از خاتم نيست
عکس هم دست زآئينه بهم ميسايد
تا زهستي اثري هست ندامت کم نيست
غنچه و گل همه با چاک جگر ساخته اند
خون شو اي دل که جهان جاي دل خرم نيست
بسکه خشک است دماغ هوس آباد جهان
صبح اين گلشن اگر آب شود شبنم نيست
اي سيه کار هوس بيخبر از گريه مباش
که بجز اشک چراغان شب ماتم نيست
ساز اسراري و ضبط نفست سست نواست
اندکي تاب ده اين رشته اگر محکم نيست
سهل مشمر سخن سرد بروشن گهران
که نفس بر رخ آئينه زسيلي کم نيست
عالم حيرت ما آئينه همواريست
ساز اين پرده تماشاگه زير و بم نيست
محو گلزار ترا جرأت پرواز کجاست
بال ما ريخت بجائيکه طپيدن هم نيست
بي تميز است غرض ورنه بکيش همت
نيست زخميکه بمنتکده مرهم نيست
وضع بيحاصل ما بار دل اندوختن است
شاخ و برگي که سر از بيد کشد بي خم نيست
حسن تاب عرق شرم ندارد (بيدل)
ورنه آئينه ما آنهمه نامحرم نيست