شماره ١١٩: عالمي را بي زبانيهاي من پوشيده است

عالمي را بي زبانيهاي من پوشيده است
شمع خاموش انجمنها در نفس دزديده است
بسکه از شرم تماشايت بخود پيچيده است
عکس در آئينه پنهان چون نگه درديده است
از سپند من زبان شکوه نتوان يافتن
اينقدر هم سوختن بر عجز من ناليده است
حلقه زنجير تصويرم مپرس از شيونم
ناله ئي دارم که جز گوشم کسي نشنيده است
دانه را نشو و نماي ريشه رسوا ميکند
گر زبان در کام باشد راز دل پوشيد است
تا کجا انجامد آخر ماجراي داغ دل
برکباب خامسوزم اخگري چسپيد است
زندگي تعميرش از سيل خرابي کرده اند
اينکه ميگوئي نفس گردي زهم پاشيده است
ناتواني بس بود بال و پر آزاديم
موج صدرنگ از شکست خويش دامن چيده است
کار سهلي نيست در هستي تماشاي عدم
بر تحير ناز دارد هر که ما را ديده است
دين و دنيا چيست تا از الفتش نتوان گذشت
پيش همت اين دو منزل يک ره خوابيده است
کلفتي از امتياز زندگاني ميکشيم
بر رخ آئينه ما هم نفس پيچيده است
عمر ما (بيدل) بطوف کعبه دلها گذشت
گرد چندين نقطه يک پرکار ما گرديده است