شماره ١١٧: عاقبت چون شعله خاکستر بفرق ما نشست

عاقبت چون شعله خاکستر بفرق ما نشست
درد صهبا پنبه گشت و بر سر مينا نشست
بيتوام گرد ضعيفي بسکه بر اعضا نشست
ناله ام در کوچه ني چون گره صد جا نشست
کس نميفهمد زبان سوختن تقرير شمع
در ميان انجمن ميبايدم تنها نشست
ميتوان در خاکساري يافت اوج اعتبار
آبله شد صاحب افسر بسکه زير پا نشست
هر کرا سررشته وضع حيا باشد بدست
ميتواند چون نگه در ديده بينا نشست
شعله شوقت نشد پنهان بفانوس خيال
همچو رنگ اين مي برون از خلوت مينا نشست
سعي پرواز فنا را اعتبار ديگر است
رفت گرد ما بجائي کز فلک بالا نشست
تيره باطن را چه سود از صحبت روشندلان
صاف نبود زنگ با آئينه گر يکجا نشست
ننگ وضع هم بساطيهاي مجنون برنداشت
گرد ما شد آب تا در دامن صحرا نشست
شعله ما را درين بزم آرميدن مفت نيست
صد طپيدن سوخت تا يکداغ نقش پا نشست
آبرو ذاتيست (بيدل) ورنه مانند گهر
مهره گل هم تواند در دل دريا نشست
عالم ايجاد عشرتخانه جزو کل است
در بهار رنگ هر جا چشم واگردد گل است
گر تامل زين چمن رمز خموشان واکشد
در نمکدان لب هر غنچه شور بلبل است
ميتوان در تخم ديدن شاخ و برگ نخل را
جزو چون کامل شود آئينه حسن کل است
دست رنج هر کس از پهلوي کوششهاي اوست
ريشه تاک از دويدن چون عرق آرد مل است
طبع ما تنها اسير دستگاه عيش نيست
تا بگيرد دل غم بي ناخني هم چنگل است
در پناه شعله راحت پروريم از فيض عشق
داغ سود ابر سرما سايه برگ گل است
شور مستيهاي ما خجلت کش افلاس نيست
تا شکستن شيشه ما آشيان قلقل است
پير گشتي با هجوم گريه بايد ساختن
سيل اين صحرا همه در حلقه چشم پل است
بسکه گوي شوخي از هم برده است اجزاي حسن
ابرو از دنباله داري پيش پيش کاکل است
فيض اين گلشن چه امکانست (بيدل) کم شود
سايه گل چون پريشان شد بهار سنبل است