طپيدن دل عشاق محو کسوت آهست
بحال شورش دريا زبان موج گواهست
زبرق حادثه آرام نيست معتبران را
درين قلمرو شطرنج کشت بر سر شاهست
بحسن قامت رعنا مباد غره برائي
هزار سدره درين باغ پايمال گياهست
بر اهل عجز حصار است پيچ و تاب حوادث
چو گردباد که تخت روان هر پر کاهست
صفاي دل نتوان خواست از محبت دنيا
که در شمردن زر دست زر شمار سياهست
بغير ترک تماشا مخواه نشه راحت
هجوم خواب بچشمت شکست رنگ نگاهست
قبول خاطر نيک و بد است وضع ملايم
که آب را بدل تيغ و چشم آينه راهست
بدرد عشق قناعت کن از تجمل امکان
دل شکسته درين انجمن شکست کلاهست
مپرس از طلب نارساي سوخته جانان
چو شمع منزل ما داغ و جاده شعله آهست
بدل نهفته نماند خيال شوکت حسني
که در شکستن رنگ منش غبار سپاهست
زسير گلشن دل پا مکش که داغ تمنا
در انتظار بچندين اميد چشم براهست
بهر طرف چه خيال است سرکشيدن (بيدل)
پر شکسته همان آشان عجز پناهست