صنعت نيرنگ دل بر فطرت کس فاش نيست
آينه تصويرها مي بندد و نقاش نيست
جوش اشيا اشتباه ذات بي همتاش نيست
کثرت صورت غبار وحدت نقاش نيست
کفر و دين شک و يقين سازيست بي آهنگ ربط
هوش اگر داري بفهم اي بيخبر پرخاش نيست
عقل گو خون شو بدورانديشي رد و قبول
در حضور آباد استغنا برو يا باش نيست
هر چه خواهي در غبار نيستي آماده گير
اي تنک سرمايه چون هستي عدم قلاش نيست
چون حباب اين چيدن و واچيدن افسون هواست
خيمه اوهام را غير از نفس فراش نيست
بي تکلف زي تب و تاب اميد و ياس چند
عالم شوق است اينجا جاي بوک و کاش نيست
شوخ چشمي برنميدارد ادبگاه جلال
قدردان آفتاب امروز جز خفاش نيست
موج درياي تعين گر همين جوش منست
آنچه خلق آب بقا دارد گمان جز شاش نيست
ريش گاوي چيست اميد مراد از مرده گان
زين مزارات آنکه چيزي يافت جز نباش نيست
بگذر از افسانه تحقيق فهم اينست و بس
تا تو آگاهي رموز هيچ چيزت فاش نيست
نوبهار آئينه در دست از هجوم رنگ و بوست
(بيدل) اين الفاظ غير از صورت معناش نيست