صفحه دل بي خط زخم تو فرد باطل است
آبرو آئينه ما را زجوهر حاصل است
گر همه حرف حق است آندم که گفتي باطل است
هر چه بيرون آمد از لب خارج آهنگ دلست
نيست از دست تو بيرون اختيار صيد ما
پنجه رنگين چو گل تا غنچه ميسازي دل است
در ره تسليم پر بي خانمان افتاده ايم
بر سر ما سايه گر هست دست قاتل است
بر سبکباران گر انانرا بود سبقت محال
هر قدم زين کاروان بانگ جرس در منزل است
پنبه داغ مرا با حرف راحت کار نيست
گر بياض من خطي پيدا کند دود دل است
آب ميگردد زشبنم صبح تا دم ميزند
سينه چاکانرا نفس بر لب رساندن مشکلست
صدق کيشانرا فلک در خاک بنشاند چو تير
سرو اين گلشن بجرم راستي پا در گلست
هيچکس افسرده زندان جمعيت مباد
قطره تا گوهر نمي گردد بدريا واصل است
هر طرف مژگان گشائي حسرت دل ميطپد
هر دو عالم گردبال افشاني يک بسمل است
در وطن هم صاف طينت راز غربت چاره نيست
گوهر اين بحر را گرد يتيمي ساحل است
امتياز حسن و عشق از شوق کامل برده اند
ميرود از کف دل و در چشم مجنون محمل است
نرم خويانرا نباشد چاره از وضع نياز
هر کجا آبيست (بيدل) سوي پستي مايل است