صد هنر در پرده دل فرش اقبال صفاست
بيشتر در خانه آئينه جوهر بورياست
سجده تعليم است عجز نارسائيهاي شوق
چين کلفت بر جبينم نقش محراب دعاست
شمع ديدي عبرت از هنگامه آفاق گير
گرد بال شعله فرسودي فروغ بزمهاست
دولت شاهي ندارد بيش ازين رنگ ثبات
کز هوا پروردگان سايه بال هماست
مرهم ايجاد است گر طبع از درشتي بگذرد
سنگ اين کهسار چون گردد ملايم مومياست
از هجوم اشک در گرد ستم خوابيده ام
جيب و دامانم زجوش اين شهيدان کربلاست
ناله ها در پرده ساز نگه گم کرده ايم
مردمک مهر خموشي بر زبان چشم ماست
از حيا نبود اگر آئينه ات پوشد نمد
چشم پوشيدن زخوب و زشت تشريف حياست
غافلان عافيت را هر قدم مانند شمع
خفته يکپا بر زمين و پاي ديگر در هواست
عاقبت نقش دوعالم پاک خواهد کرد عشق
شعله بهر خوردن خاشاک يکسر اشتهاست
دهر خلقي را بمرگ اغنيا مي پرورد
يک نهنگ مرده اينجا بهر صد ماهي غذاست
نغمه ما در غبار عجز طوفان ميکند
موجها را در شکست خويش تحرير صداست
قامت پيري زحرصت شد کمينگاه امل
ورنه خم گرديدنت بر هر دو عالم پشت پاست
شيوه خوبان عجب نازک ادا افتاده است
شوخي آنجا تا عرق آلود ميگردد حياست
شانه ها چون صبح (بيدل) يکجهان خميازه اند
با دل چاک که امشب طره او آشناست