شماره ١٠٥: صبح هستي نيست نيرنگ هوس باليده است

صبح هستي نيست نيرنگ هوس باليده است
اينقدر طوفان که مي بيني نفس باليده است
هيچ آهنگي برون تاز بساط چرخ نيست
ناله هاي اين جرس هم در جرس باليده است
پرتو عشق است تشريف غرور ما و من
شعله پوش افتاد هر جا خار و خس باليده است
از سيه کاريست اوهام عقوبتهاي خلق
تا سياهي کرده شب بيم عسس باليده است
چون نفس عاجز نواي درد نوميدي نيم
ناله دارم که تا فريادرس باليده است
دستگاهي داري اي منعم زافسردن برا
پرفشاني مفت حسرتها قفس باليده است
نقش وهم و ظن تو هم چندانکه خواهي وانما
عالمي آئينه دارد دل زبس باليده است
با کدامين ذره خواهي توام پرواز بود
چون تو اينجا حسرت بسيار کس باليده است
ياس مطلب نيست (بيدل) مانع ابرام خلق
آرزو در سايه بال مگس باليده است