شماره ١٠٤: صبح اين باديه آشوب طپشهاي دلست

صبح اين باديه آشوب طپشهاي دلست
شام گردي زجنون تازي سوداي دلست
مجمر اينجا همه گوشست برآواز سپند
آسمان خانه زنبور زغوغاي دلست
گه طپش گاه فغان گاه جنون ميخندد
برق تازي که در آئينه اخفاي دلست
نيست حرفي که ازين نقطه نيايد بيرون
شور سازد و جهان اسم معماي دلست
نه همين اشک بطوفان طپش مي غلطد
داغ هم زورق طوفاني درياي دلست
شيشه بي خون جگر کي گذرد از سرجام
چشم حيرت زده ام آبله پاي دلست
حسن بي پرده و من سربگريبان خيال
اينکه منع نگهم ميکند ايماي دلست
نوبهاري عجب از وهم خزان باخته ام
غم امروز من انديشه فرداي دلست
ظرف و مظروف خيال آئينه يکدگراند
هر کجا از تو تهي نيست همان جاي دلست
نيست جز بي خبري راحله ريگ روان
رفتن از دست بذوق طلبت پاي دلست
کس بتسخير نفس صرفه تدبير نديد
بهوس دام مچين وحشي صحراي دلست
(بيدل) احياي معاني بخموشي کردم
نفس سوخته اعجاز مسيحاي دلست