شوکت شاهيم از فيض جنون در قدم است
چشم زخمي نرسد آبله هم جام جم است
تاب الفت نتوان يافت بسر رشته عمر
صبح وحشت زده را جوش نفس گر درم است
کفر و دين در گره پيچ و خم يکدگراند
ظلمت و نور چو آئينه و جوهر بهم است
ما جنون شيفتگان امت آشفتگييم
وضع ما را بسر زلف پريشان قسم است
خوي معشوق زآئينه عاشق درياب
طينت برهمن از آتش سنگ صنم است
کينه در طبع ملايم نکنند نشو و نما
فارغ از جوش غبار است زميني که نم است
وحشي صيد کمند دم سردي داريم
رشته گوهر شبنم نفس صبحدم است
چاک در جيب حياتم زتبسم مفگن
رگ اين برگ گلم جاده راه عدم است
آنقدر نيست درين عرصه نمايان گشتن
سرموئي اگر از خويش برائي علم است
مرگ شايد دل از اسباب هوس پردازد
ورنه در ملک نفس صافي آئينه کم است
رحم بر شبنم ما کن که درين عبرتگاه
آب گرديدن و از خود نگذشتن ستم است
ديده در خواب عدم هم مژه بر هم نزند
گر بداند که تماشا چه قدر مغتنم است
حسن بي مشق تامل نگذشت از دل ما
صفحه حيرت آئينه عجب خوش قلم است
نفس صبح زشبنم بتامل نرسيد
رشته عمر زاشکم بگره متهم است
ميچکد سجده زسيماي نمودم (بيدل)
شاهد حال من آئينه نقش قدم است