شماره ٩٣: شوخ بيباکي که رنگ عيش هر کاشانه ريخت

شوخ بيباکي که رنگ عيش هر کاشانه ريخت
خواست شمعي بر فروزد آتشم در خانه ريخت
فيض معني در خور تعليم هر بيمغز نيست
نشه را چون باده نتوان در دل پيمانه ريخت
شد نفس از کار اما عقده دل وا نشد
اين کليد از پيچ و تاب قفل ما دندانه ريخت
ايخوش آن رندي که در خاک خرابات فنا
رنگ آسايش چو اشک از لغزش مستانه ريخت
اولين جوش بهار عشق ميباشد هوس
بي خس و خاشاک نتوان رنگ آتشخانه ريخت
شب خيال پرتو حسن تو زد بر انجمن
شمع چندان آب شد کز ديده پروانه ريخت
وحشتي کرديم و جستيم از طلسم اعتبار
پرفشاني گرد ما بيرون اين ويرانه ريخت
گريه بلبل پي تسخير گل بيهوده است
بهر صيد طايران رنگ نتوان دانه ريخت
باده دردي که ناموس دو عالم نشه بود
شوخ چشميهاي اشک از بازي طفلانه ريخت
سر بصحرا داده نيرنگ سوداي توام
ميتوان از مشت خاک عالم ديوانه ريخت
گرد ناز از دامن گيسو يار افشانده ام
از گداز من توان آبي بدست شانه ريخت
از دلم برداشت (بيدل) ناله مهر خامشي
اضطراب ريشه آب خلوت اين دانه ريخت
شوخي انداز جرأتها ضعيفان را بلاست
جنبش خويش از براي اشک سيلاب فناست
آخر از سرو تو شور قمري ما شد بلند
جلوه بالابلندان خاکساران را عصاست
اينقدر کز بيکسي ممنون احسان غميم
بر سر ما خاک اگر دستي کشد بال هماست
عرض حال بيدلان را گفتگو در کار نيست
گردش چشم تحير هم اداي مدعاست
وصل ميخواهي وداع شوخي نظاره کن
جلوه اينجا محو آغوش نگاه نارساست
بي ادب نتوان بروي نازنينان تاختن
پاي خط عنبرينش سربدامان حياست
اعتبار ما زرنگ چهره ما روشن است
سرخ رو بودن ببزم گلرخان کار حناست
از ورق گرداني وضع جهان غافل مباش
صبح و شام اين گلستان انقلاب رنگهاست
وهم هستي را رواج از سادگيهاي دلست
عکس را آئينه عشرتخانه نشو و نماست
بهره ئي از ساز درد بينوائي برده ام
چون صداي ني شکست استخوانم خوشنواست
در ضعيفي گر همه عجز است نتوان پيش برد
چون مژه دست دعاي ناتوانان بر قفاست
(بيدل) امشب نيست دست آهم از افغان تهي
روزگاري شد که اين تار از ضعيفي بي صداست