شب هجوم جلوه او در خيالم جا گرفت
آنقدر باليد دل کائينه در صحرا گرفت
از دل روشن ملايم طينتي را چاره نيست
پنبه خود را کي تواند از سر مينا گرفت
سعي گردون از زمين مشکل که بردارد مرا
قطره را از دست خاک تشنه نتوان واگرفت
در گلستانيکه بلبل بود هر برگ گلشن
پيکرم را خامشي چون غنچه سر تا پا گرفت
سخت نايابست مطلب ورنه کوشش کم نبود
احتياج از نااميدي رنگ استغنا گرفت
تا کي از انديشه تمکين گرانجان زيستن
قطره ما را چو گوهر دل درين دريا گرفت
گربلند افتد چو گردون نشه وارستگي
ميتوان دامان همت از سر دنيا گرفت
در رياض دهر ما را سبز کرد آزادگي
بي بريها اينقدر چون سر دست ما گرفت
زين همه اسباب نوميدي چه بر گيرد کسي
آنچه مي بايد گرفتن دست ناگيرا گرفت
عقده ئي از کار ما نگشود سعي نارسا
ناخن تدبير ما آخر دل ما را گرفت
چشم بند و زور بر دل کن که در آفاق نيست
آنقدر اوجيکه يک مژگان توان بالا گرفت
تا شود (بيدل) بنامت سکه آسودگي
خاکساري در نگين بايد چو نقش پا گرفت