شبکه حيرت با خيالت طرح قيل و قال ريخت
همچو شمع از پيکرم يکسر زبان لال ريخت
يکسحر تا نقش بندم صد چمن رنگم شکست
تا بپروازي رسم انديشه چندين بال ريخت
همچو دل آئينه وهمي بدست افتاده است
ميتوان از لاف هستي يکجهان تمثال ريخت
گاه عرض سرنوشت ناتوانيهاي من
تا رقم در جلوه آيد کلک قدرت نال ريخت
يکنفس چون سايه گشتم غافل از خورشيد عشق
بر سراپايم سواد نامه اعمال ريخت
آبم از شرم سماجت پيشگان اين چمن
بهر يک لب خنده نتوان آبرو هر سال ريخت
بي تب شوقت برنگ شعله داغ اخکرم
آرميدنها مرا در قالب تبخال ريخت
رفته ام از خويشتن چندانکه مي آيم هنوز
بيخودي از ماضيم طوفان استقبال ريخت
عمر بگذشت و همان ناقدردان جلوه ايم
نيستي آئينه ما سخت بي تمثال ريخت
صبح اين ويرانه ايم از فيض نوميدي مپرس
خاک ما بر باد رفت و عالم اقبال ريخت
تا پري افشانده ايم از آسمانها برتريم
بسمل رنگيم نتوان خون ما پامال ريخت
کار با عشق است (بيدل) ورنه در ميدان لاف
بوالهوس هم ميتواند خوني از قيفال ريخت