شماره ٨٤: شب بياد آن لب خموش گذشت

شب بياد آن لب خموش گذشت
ناله شد شمع و گلفروش گذشت
چشم بر جلوه ئي که واکرديم
پيش پيش نگاه هوش گذشت
عمر رفت و هنوز درخوابم
کاروان از سرم خموش گذشت
زير پا ديدم از نشاط مپرس
مژه پل گشت و ناي و نوش گذشت
کاف و نون خلق را بشور آورد
اين دو حرف از کجا بگوش گذشت
طرفه راهي چو شمع پيموديم
سر ما هر قدم زدوش گذشت
فقر ما ماتم دو عالم داشت
همه جا يک سياه پوش گذشت
بي جنون ترک وهم نتوان کرد
باده از خم بقدر جوش گذشت
گر جنون کرده ئي تکلف چيست
فصل پنهان کن و بپوش گذشت
سوختن هم غنيمت است ايشمع
امشب آمد همان که دوش گذشت
تشنه وصل بود (بيدل) ما
تيغ شد آب کز گلوش گذشت