سير بهار اين باغ از ما تميز خواه است
اما کسي چه بيند آئينه بي نگاه است
در شبهه زار هستي تزوير مي تراشيم
آبي که ما نداريم هر جاست زير کاه است
گرد بناي عجز است زير و بم تعين
تا پست شد نفس شد چون شد بلند آه است
فقر و غناي هستي ناميست هرزه مخروش
عمريست بر زبانها درويش نيز شاه است
پرواز آرزوها ما را بخواري افگند
دوديکه در سرماست گر بشکند کلاه است
خواهي بر آسمان تازخواهي بخاک پرداز
اي گرد هرزه پرواز واماندگي پناه است
رنگي درين گلستان مقبول مدعا نيست
مژگان گشودن اينجا دست رد نگاه است
انکار درد ظلم است از محرمان الفت
تا آه عقده دل واکرد واه واه است
زاهد توهم برافروز شمع غرور طاعت
رحمت درين شبستان پروانه گناه است
جائيکه حسن يکتا دارد نقاب غيرت
آئينه داري ما حرف کتان و ماه است
با آفتاب تابان اين سايها چه سازند
جرم فناي ما را آنجلوه عذرخواه است
تا زندگيست زين بزم چون شمع بايدت رفت
اي مرده اقامت منزل کجاست راه است
از نقش اين دبستان تا سرنوشت انسان
هر نامه که خوانديم تحرير آن سياه است
(بيدل) بهر چه پيچيد دل غير داغ کم ديد
اين محفل کدورت آئينه ئي و آه است