سفله با جاه نيز هيچکس است
مور اگر پر بر آورد مگس است
نفس را بي شکنجه مگذاريد
سگ ديوانه مصلحش مرس است
خفت اهل شرم بيباکيست
چون پرد چشم پايمال خس است
منفعل نيست خلق هرزه معاش
دو جهان يکدماغ بوالهوس است
براميد گشاد عقده کار
چشم اگر باز کرده ايم بس است
خون افسرده ايم باقي هيچ
خرقه ما چو پوست بر عدس است
فرصت رفته نيست باب سراغ
کاروان خيال بي جرس است
آينه نسبتي بدل دارد
که مقام تامل نفس است
مفلسان را زعالم اسباب
تا گريبان تمام دست رس است
هر که جست از عدم بهستي ساخت
يکقدم پيش آشيان قفس است
(بيدل) از خاک ميرويم بباد
غير ازين نيست آنچه پيش و پس است