شماره ٧٩: سعي ناپيدا و حسرتها دويدن آرزوست

سعي ناپيدا و حسرتها دويدن آرزوست
شمع تصويريم و اشک ما چکيدن آرزوست
بسمل تسليم هستي طاقت کوشش نداشت
آنکه ما را کرد محتاج طپيدن آرزوست
دست و پائي ميزند هر کس باميد فنا
تا غبار اين بيابان آرميدن آرزوست
پاي تا سر کسوت شوق جنون خيزم چو صبح
تا گريبان نقش مي بندم دريدن آرزوست
جلوه ئي سر کن که بر بندم طلسم حيرتي
از گلستان توام آئينه چيدن آرزوست
اي ستمگر منکر تسليم نتوان زيستن
حسن سرکش نيز تا ابرو خميدن آرزوست
کيسه گاه زندگي از نقد جمعيت تهيست
خاک ميبايد شدن گر آرميدن آرزوست
آتش کو تا سپندم ترک خودداري کند
ناله واري دارم و خلقي شنيدن آرزوست
منزل اينجا نيست جز قطع اميد عافيت
اي ثمر از نخل بگذر گر رسيدن آرزوست
وصل هم (بيدل) علاج تشنه ديدار نيست
ديده ها چندانکه محو اوست ديدن آرزوست