سر هر کس زگلي پر زده است
گل ندانست چه بر سر زده است
گر بود آينه منظور بتان
چشم ما هم مژه کمتر زده است
لغزش ميکده عجز رساست
پاي پر آبله ساغر زده است
بي رخش نام تماشا مبريد
برنگاهم مژه نشتر زده است
با دل جمع همان ميسوزم
شعله اينجا در اخگر زده است
شمع گر سير گريبان دارد
فال پرواز ته پر زده است
تا رهي وا شود از قد دو تا
زندگي حلقه برين در زده است
شوقم از نامه بر آن مستغني است
رنگ ما پر بکبوتر زده است
گره دل زکه جويد ناخن
دست هاي همه قيصر زده است
ناله گر مشق جنون مي خواهد
شش جهت صفحه مسطر زده است
غافل از طعن کس آگاه نشد
بر رگ مرده که نشتر زده است
تا کجا زحمت اميد بريم
نفس اين بال مکرر زده است
نيست آتش که زجا برخيزد
دل بيمار به بستر زده است
فقر آزادي بي ساخته ايست
کوتهي دامن ما بر زده است
اين سخن نيست که ياران فهمند
عبرت از (بيدل) ما سر زده است