سرمايه عذر طلبم از همه بيش است
در قافله اشک همين آبله پيش است
جهديکه زفکر حسد خلق برائي
خاريکه بپائي نخلد مرهم ريش است
تا مرگ فسردن نکشد طينت مردان
آتش همه دم سوخته غيرت خويش است
جائيکه ز خط تو نمو سبز نگردد
فردوس اگر تل شود انبار حشيش است
از برگ طراوت نگهي آب نداديم
سرسبزي اين باغ بشاخ بز و ميش است
از سنگ شرر گم نشد از خاک غبارش
از ياس بپرسيد که راحت بچه کيش است
بستست قضا ربط علايق بگسستن
هشدار که بيگانگي ئي با همه خويش است
دکان عدم مايه تغيير ندارد
مائيم و متاعي که نه کم بود و نه بيش است
(بيدل) بادب باش که در پيکر انسان
گر رگ کند اظهار پري تشنه نيش است