شماره ٧٠: سرکيست تا برد آرزو بغبار سجده کمينيت

سرکيست تا برد آرزو بغبار سجده کمينيت
نرسيد فطرت نه فلک بهوائيان زمينيت
نه حقيقت دوئي آشنا نه دليل عين تو ماسوا
بکجاست عکس توهمي که فريبد آينه بينيت
تگ و تاز وهم و گمان ما بجنون کسسته عنان ما
توئي آنکه هم تو رسيده ئي بسواد فهم يقينيت
زجهات عالم خشک وتر بغنا نچيده ئي آنقدر
که کسي بغير تنزه تو رسد بدامن چينيت
نه بفهم تاب رسيدني نه بديده طاقت ديدني
دل خلق و هرزه طپيدني بخيال جلوه کمينيت
چه حدوث و کو قدم زمان چه حساب کون و کجا مکان
همه يک اشاره کن فکان نه شهوري و نه سنينيت
بجراحت دل ناتوان ستم است ديده گشودنم
که قيامتيست شش جهت زتبسم نمکينيت
زغرور ناز معيتي که بما رسانده پيام تو
چقدر شکسته کلاه دل خم طاق نسبت چينيت
عدم و وجود محال ما شده دستگاه خيال ما
چه بلاست نقص و کمال ما که نه آني است و نه اينيت
دل (بيدل) از پي نام تو بچه تاب لاف توان زند
که زکه برد اثر صدا ادب تلاش نگينيت