سخت جاني از من محرون که باور داشتست
زندگاني بيتو اين مقدار لنگر داشتست
خار خار موج در خونم قيامت ميکند
خنجر نازت نميدانم چه جوهر داشتست
در رهت چون نقش پا از من صدائي برنخاست
پهلوي بيمار الفت طرفه بستر داشتست
حسرت مستان اين بزم از فضولي ميکشم
شرم اگر باشد عرق هم مي بساغر داشتست
بزمها از رشته شمعيست لبريز فروغ
اينقدر باليدنم پهلوي لاغر داشتست
چون نگه پروازها جمع است در مژگان من
گر همه خوابيده باشم بالشم پرداشتست
تا تواني حرکتي انشا کن و در کار باش
پنجه بيکار هم خاريدن سرداشتست
نيست جز نامحرمي آثار اين زندان سرا
خانه زنجير يکسر حلقه در داشتست
دست بر هم سودن ما آبله آورد بار
چون صدف بيحاصلي ها نيز گوهر داشتست
چون ثريا پا بگردون سوده ايم از عاجزي
آبله از خاک ما را تا کجا برداشتست
دل مصفا کن جهان تسخيري آن مقدار نيست
آينه صيقل زدن ملک سکندر داشتست
(بيدل) از خورشيد عالمتاب بايد وارسيد
يکدل روشن چراغ هفت کشور داشتست