ستم شريک من ياس خوشدن ستم است
حريف عذر هزار آرزو شدن ستم است
دليست در بغلت بوکن و تسلي باش
چو آهوان زهوا نافه جو شدن ستم است
مرا بحيرت آئينه رحم مي آيد
طرف باين همه زشت و نکوشدن ستم است
فنا نگشته زتنزيه شرم بايد داشت
برنگ بال نيفشانده بوشدن ستم است
زحرص ذلت حاجت بهيچ در مبريد
بشرم تشنه لب آبرو شدن ستم است
زبس گداخته ام از نظر نهان شده ام
هنوز پيش ميان تو موشدن ستم است
بسجده خاک شو و محو يک تميم باش
عرق فروش دوام وضو شدن ستم است
دل آب ميشود از نام وصل خاموشم
ادب پيام حديث مگو شدن ستم است
بکارگاه عناصر دماغ ميسوزم
چراغ خيره سر چارسو شدن ستم است
بهجر زنده ام آئينه پيش من مگذار
جدا زيار بخود روبرو شدن ستم است
زخويش درنگذشت است هيچکس (بيدل)
بوهم دور مرو بر من او شدن ستم است