سادگي دلرا اسير فکرهاي خام داشت
تا تحير بود در آئينه عکس آرام داشت
گر نمي بود آرزو تشويش جانکاهي نبود
ماهيان را تشنه قلاب حرص کام داشت
از اداي ابرويت لطف نگه فهميده ايم
اين کمان رنگ فريب از روغن بادام داشت
دل نه امروز از صفا فال صبوحي ميزند
در کدورت نيز اين آئينه عيش شام داشت
مازخودداري عبث خون طلبها ريختيم
در صداي بال بسمل عافيت پيغام داشت
دل مصفان کردن از خويشم بطوف جلوه برد
آينه بر دوش حيرت جامه احرام داشت
بي پرو بالي طپش فرسوده پرواز نيست
هر کسي اينجا بقدر عاجزي آرام داشت
در نقاب اشکم آخر حسرت دل قطره زد
رنگ صهبا پاي گرديدن بطبع جام داشت
چون عرق زين نقد ايثاري که آبست از حيا
ما ادا کرديم هر کس از خجالت وام داشت
بسکه (بيدل) بر طبايع حرص شهرت غالب است
جان کنيها سنگ هم در آرزوي نام داشت