زهي هنگامه امکان جنون ساز غريبانت
زمين و آسمان يک چاک دامن تا گريبانت
کتاب معرفت سطري زدرس فهم مجهولت
دو عالم آگهي تعبيري از خواب پريشانت
کدامين راه و کو منزل کجا ميتازي اي غافل
بفکر دشت و در مردي و در جيب است ميدانت
به انداز تغافل تا بکي خواهي جنون کردن
غبار انگيخت از عالم بپاي خفته جولانت
به پيش پا نمي بيني چه افسونست تحقيقت
زبان خود نمي فهمي چه نيرنگست عرفانت
نه غيري خوانده افسونت نه ليلي کرده مجنونت
همان شوق تو مفتونت همان چشم تو حيرانت
پي تحقيق گردي ميکني از دور و بيتابي
ندانم اينقدر بر خود که افشانده است دامانت
شهادت تا رموز غيب پر بي پرده بود اينجا
اگر ميگشتي آگاه از گشاد و بست مژگانت
جهاني نقش بستي ليک ننمودي بکس (بيدل)
باين حيرت چه مکتوبي که نتوان خواند عنوانت