زنقش پاي تو کائينه دار آينه است
بساط روي زمين را بهار آينه است
اگر زجوهر آئينه نيست دام بدوش
چرا زرويتو حيرت شکار آينه است
بياد جلوه نظر باختيم ليک چسود
که اين گل از چمن انتظار آينه است
بدستگاه صفا کوش گر دلي داري
همين فروغ نظر اعتبار آينه است
توان زساده دلي گشت نسخه تحقيق
که خوب و زشت جهان در کنار آينه است
بروي کار نيايد هنر زصاف دلان
که عرض جوهر خود زنگبار آينه است
کدورت از دم هستي کشد دل آگاه
نفس بچشم تأمل غبار آينه است
همه بشوخي تمثال چشم باخته ايم
وگرنه حسن برون از کنار آينه است
مباش غره عشرت کزين تماشاگاه
تحير آينه دار خمار آينه است
سخن زجوش حيا بر لبم گره گرديد
نفس زآب به بند حصار آينه است
زنقشهاي بد و نيک اين جهان (بيدل)
دلي که صاف شود در شمار آينه است