زندگي نقد هزار آزار است
هر قدر کم شمري بسيار است
دل جمعي که توان گفت کجاست
غنچه هم يک سر و صد دستار است
بشمار من و ما خرسنديم
چه توان کرد نفس بيکار است
اثر سعي کدام آبله پاست
خار اين ره مژه خون بار است
خاکساران چمن خرمي اند
سبزه و گل بزمين بسيار است
حسن ناديده تماشا دارد
مژه برداشتنت ديوار است
در عدم نيز غباري دارد
خاکم آئينه جوهر دار است
پيش پا ميخورم از الفت دل
بر نفس آينه ناهموار است
نارسائي قفس شکوه کيست
خامشي پيچش صد طومار است
غنچه را خنده و پرواز يکيست
بال ما در گره منقار است
چون جرس کاش بمنزل نرسيم
ناله ما زاثر بيزار است
مرده هم فکر قيامت دارد
آرميدن چقدر دشوار است
(بيدل) از صنعت تقدير مپرس
زلف ياريم و شب ما تار است