زندگي شوخي کمين رميست
فرصت گير و دار صبحدميست
بسکه تنگ است عرصه امکان
چون نگه هر طرف روي قدميست
پوست بر تن دريدن ممسک
همچو ماهي جدائي درميست
عجز خوش استقامتي دارد
بار نه آسمان بدوش خميست
ياس پيموده ام زباده مپرس
جام و ميناي اشک چشم نميست
بسر خود که خاک پاي توام
خاک پاي ترا بخود قسميست
هم بخود يک نگه تغافل زن
اگر آئينه قابل ستميست
هر کجا عشق چهره پرداز است
سايه هم صورت سيه قلميست
بر فلک ميتوان شد از تسليم
پايه عزت هلال خميست
(بيدل) از دامگاه صحبت خلق
سرکشيدن بجيب خويش رميست