شماره ٤٩: زندگي سدره جولان ماست

زندگي سدره جولان ماست
خاک ما گل کرده آب بقاست
با چنين بيدست و پائيهاي عجز
بسمل ما را طپيدن خون بهاست
هر کجا سر و تو جولان ميکند
چشم ما چون طوق قمري نقش پاست
خاک گشتيم و همان محو توايم
آينه رفت از خود و حيرت بجاست
مفت راحت گير نرميهاي طبع
سنگ چون گردد ملايم مومياست
شکوه سامانند بي مغزان دهر
مايه جام از تهيدستي صداست
اين صدفها يکقلم بي گوهراند
عالمي دل دارد اما دل کجاست
از ضعيفي صيد مايوس مرا
حلقه فتراک محراب دعاست
در شرر آئينه اشيا گم است
ابتداي هر چه بيني انتهاست
بايد اول گامت از هستي گذشت
جاده دشت محبت اژدهاست
ميفزايد وحشت انداز کمند
ناله در نايابي مطلب رساست
ياد روي کيست عيد گريه ام
طفل اشکم صد چمن رنگين قباست
گلفروش نازم از بيحاصلي
پنجه بيکار دايم در حناست
(بيدل) از آفت نصيبان دليم
خون شدن معراج طاقتهاي ماست