شماره ٤٥: زندگاني در جگر خار است و در پا سوزن است

زندگاني در جگر خار است و در پا سوزن است
تا نفس باقيست در پيراهن ما سوزن است
سر بصد کسوت فرو برديم و عرياني بجاست
وضع رسوائيکه ما داريم گويا سوزن است
ماجراي اشک و مژگان تا کجا گيرد قرار
ما سراسر آبله عالم سراپا سوزن است
ميکشد سررشته کار غرور آخر بعجز
گر همه امروز شمشير است فردا سوزن است
زحمت تدبير بيش از کلفت واماندگيست
زخم خار اين بيابانرا مداوا سوزن است
جامه آزادي آسان نيست برخود دوختن
سرور ازين آرزو در جمله اعضا سوزن است
ناتوانان ناگزير الفت يکديگراند
بي تکلف رشته را گر هست همتا سوزن است
طبع سرکش از ضعيفي ساتر احوال ماست
خنجر قاتل همان در لاغريها سوزن است
خلقي از وضع جنون ما بعبرت دوخت چشم
هر کجا گل ميکند عرياني ما سوزن است
ترک هستي گير و بيرون آ زتشويش امل
ورنه يکسر رشته بايد تافتن تا سوزن است
لاف آزاد بست (بيدل) تهمت وارستگان
شوخي نام تجرد بر مسيحا سوزن است