شماره ٤٤: زندگاني از نفس آفت بنا افتاده است

زندگاني از نفس آفت بنا افتاده است
طرفه سيلي در پي تعمير ما افتاده است
تنگ کرد آفاق را پيچيدن دود نفس
گرنه دل مي سوزد آتش در کجا افتاده است
آرزو از سينه بيرون کن زکلفت ها برا
عالمي زين دانه در دام بلا افتاده است
تا نفس باقيست جسم خسته را آرام نيست
مشت خاک ما بدامان هوا افتاده است
در علاجم اي طبيب مهربان زحمت مکش
درد دل عمريست از چشم دوا افتاده است
تا قيامت دشت پيمائي کند چون گردباد
هر کجا يک حلقه از زنجير ما افتاده است
غير نوميدي سر و برگ شهيد عشق چيست
از سر افتاده اينجا خونبها افتاده است
ديده تا دل فرش راه خاکساري کرده ايم
از نفس تا موج مژگان بوريا افتاده است
شوخي اند از شبنم ننگ گلزار حياست
خنده حسن از عرق دندان نما افتاده است
معني دولت سراپا صورت افتادگيست
از تواضع سايه بال هما افتاده است
اضطراب موج آخر محو گوهر ميشود
در کمين ما دل بيمدعا افتاده است
عالمي شد (بيدل) از سرگشتگي پا مال ياس
تخم ما هم در خم اين آسيا افتاده است