شماره ٤٣: زلف آشفته سري موجه درياي من است

زلف آشفته سري موجه درياي من است
تار قانون جنون جاده صحراي من است
برق شمعيست که در خرمن من ميسوزد
سنگ گرديست که در دامن ميناي من است
لاله دشت جنونم زجگر سوختگي
داغ برگي زگلستان سويداي من است
بسمل شوقم و از شرم نگاه قاتل
همچو خون در جگر رنگ طپشهاي من است
عجز هم بي طلبي نيست که چون ريگ روان
صد جرس در گره آبله پاي من است
چرخ اگر داد غبارم بهوا خرسندم
که جهان عرصه باليدن اجزاي من است
سير بال پر طاوس مکرر گرديد
صفحه آتش زده ام فصل تماشاي من است
فيض دلگرمي آهيست گل زندگيم
شمع افسرده ام و شعله مسيحاي من است
غنچه باغ جنون از دل من ميخندد
داغ چون شبنم گل پنبه ميناي من است
تردماغ چمن حسرت شمشير توام
زخم باليده چو گل ساغر صهباي من است
عمرها شد بدر مشق کدورت زده ام
چين کلفت خطي از صفحه سيماي من است
ذره ام ليک بجولان هوايش (بيدل)
قسم بي سر و پائي بسر و پاي من است