شماره ٤٠: زغصه چاره ندارد دلي که آگاه است

زغصه چاره ندارد دلي که آگاه است
فروغ گوهر بينش چو شمع جانکاه است
کجا بريم زراهت شکسته بالي عجز
زخويش نيز اگر رفته ايم افواه است
ثبات رنگ نکردم ذخيره اوهام
چو غنچه در گر هم گرد وحشت آه است
قسم بطاق بلند کمان بيدادت
که چون نفس بدلم ناوک تراراه است
بهستي تو اميد است نيستيها را
که گفته اند اگرهيچ نيست الله است
ز رنگ زرد بسامان سوختن علميم
چراغ شعله ما را فتيله کاه است
چگونه عمر اقامت کند براه نفس
گره نمي خورد اين رشته بسکه کوتاه است
فريب ساغر هستي مخور که چون گرداب
بجيب خويش اگر سر فرو بري چاه است
بغير ضبط نفس استقامت کو
مرا که شمع صفت مغز استخوان آه است
بعالميکه تو باشي کجاست هستي ما
کتان غبار خيال قلمرو ماه است
بنااميدي ما رحمي اي دليل اميد
که هيچ جا نرسيديم و روز بيگاه است
چسان بدوش اجابت رسانمش (بيدل)
که از ضعيفي من دست ناله کوتاه است