زبان چو کج روش افتد جنون بد مست است
قط محرف اين خامه تيغ در دست است
زخلق شغل علائق حضور مردن برد
جدا فتاد سر از تن بفکر پا بست است
جهان چو معني عنقا بفهم کس نرسيد
که اين تحير گل کرده نيست يا هست است
کمان همت وارسته ناوکي داري
زهرچه در گذري حکم صافي شست است
بزير چرخ مشو غافل از خم تسليم
زخانه ئي که تو سر بر کشيده ئي پست است
بگوش عبرت ازين پرده ميرسد آواز
که نقش طاقچه رنگ پرتنک بست است
کشاکش نفس از ما نميرود (بيدل)
درين محيط همه ماهي ايم و يک شست است