شماره ٣١: زاهد که بادش آفت ايمان شکست و ريخت

زاهد که بادش آفت ايمان شکست و ريخت
تا شيشه بشکند دل مستان شکست و ريخت
شب باسواد زلف تو زد لاف همسري
صبحش بسنگ تفرقه دندان شکست و ريخت
بر ديده سپهر نشاند ابروي هلال
نعل سمند او که بجولان شکست و ريخت
آن خار خار جلوه که مائيم و حسرتش
در چشم آرزو همه مژگان شکست و ريخت
اشکي که در خيال تو از ديده ريختم
صد گوهر آبگينه عمان شکست و ريخت
عيش زمانه از اثر گفتگو گداخت
رنگ بهار ناله مرغان شکست و ريخت
تا کي بسعي اشک توان جمع ساختن
گرد مرا که سخت پريشان شکست و ريخت
بر سنگ ميزد آينه ام شيشه خيال
ديدم که رنگ چهره امکان شکست و ريخت
سامان روزي از عرق سعي مشکل است
يعني در آبرو نتوان نان شکست و ريخت
اشکم بدوش هر مژه صد چاک بست و رفت
اين تکمه يارب از چه گريبان شکست و ريخت
مانند نقش پا بگل عجز خفته ايم
بر ما هزار آبله باران شکست و ريخت
(بيدل) بکار رفع خماري نيامديم
ميناي ما همان عرق افشان شکست و ريخت