شماره ٢٩: زان خوشه که ميناگري باغ عنب داشت

زان خوشه که ميناگري باغ عنب داشت
هر دانه پريخانه بازار حلب داشت
خورشيد پس از رفع سحر پرده دري کرد
تا گرد نفس کم نشد اين آينه شب داشت
يکتائيش افسون ادب خواند بر اظهار
مقراض بيان گشت زباني که دو لب داشت
مفهوم نگرديد که ما و من هستي
در خواب عدم اينهمه هزيان زچه تب داشت
بي تجربه مکشوف نشد نفرت دنيا
تا وصل دماغ همه کس حرص عزب داشت
از مشتري و زهره نه رنگيست نه بوئي
اين باغ همين خار و خس رأي و ذنب داشت
چيزي ننموديم که ارزد بخيالي
تمثال زآئينه تحقيق ادب داشت
صد گز بامل هرزه شمرديم وگرنه
سر تا قدم شمع همين يکدو وجب داشت
گر بر خط تسليم قضا سر ننهاديم
پيشاني بي سجده ما چين غضب داشت
دلگيرتر از منت مرهم نتوان زيست
زخمي که لب از خنده ندزديد طرب داشت
(بيدل) دل هر ذره طپش خانه آهيست
نايابي مطلب چقدردرد طلب داشت