شماره ٢٨: زان اشک که چون شمع زچشم تر من ريخت

زان اشک که چون شمع زچشم تر من ريخت
مجلس همه رنگين شد و گل در بر من ريخت
آهنگ غروري چو شرر در سرم افتاد
تا چشم به پرواز کشودم پر من ريخت
افسون غنا خواب مرا تلخ برآورد
اين آب نمک بود که بر گوهر من ريخت
آنروز که يازيد جنون دست حمايت
مو چتر شد و سايه گل بر سر من ريخت
عمريست سراغ دل گم گشته ندارم
يارب بکجا اين ورق از دفتر من ريخت
چون شعله پس از مرگ بخود چشم کشودم
بر روي من آبيست که خاکستر من ريخت
اشکم زتنگ مايگيم هيچ مپرسيد
تا جرعه فشانم بزمين ساغر من ريخت
فرياد که چون شمع بجائي نرسيدم
يک لغزش مژگان بهمه پيکر من ريخت
چون سايه زبيمار ادب دست بداريد
افتادگي ئي بود که بر بستر من ريخت
(يدل) ديت آب رخ خود زکه خواهم
اين خون قناعت طمع کافر من ريخت