شماره ٢٣: رنگ عجزم ليک با وضع خموشم کار نيست

رنگ عجزم ليک با وضع خموشم کار نيست
در شکست بال دارم ناله گر منقارنيست
در تامل بيشتر دارد رواني شعر من
مصرعم از سکته جز شمشير لنگردار نيست
عجز تجديد هوسها را نفس آئينه است
يک ورق عمريست ميگردانم و تکرار نيست
اختلاط خودفروشان گر باين بيحاصليست
خانه آئينه را قفلي به از زنگار نيست
از کمين عيب جو آگاه بايد دمزدن
گوشهاي حاضران جز در پس ديوار نيست
محو گشتن منتهاي مقصد شوق رساست
چون نگه غير از تحير مهر اين طومار نيست
بردباري طينتم خاک تامل پيشه ام
غير هستي هر چه بر دوشم ببندي بار نيست
اشک چشم گوهرم برق چراغ حيرتم
کوکبم يک غم را گر در خود طپيد سيار نيست
غافل از سير کداز دل نبايد زيستن
هست در خون گشتنت رنگيکه در گلزار نيست
هر کجا او جلوه دارد عرض هستي مفت ماست
عکس را آئينه ميبايد نفس در کار نيست
گر باين رنگست (بيدل) انفعال هستيم
سنگ را هم آب گشتن آنقدر دشوار نيست