رنگت بچشم لاله بساط نظاره سوخت
خويت بکام سنگ زبان شراره سوخت
خالت زپرده دود خطي کرد آشکار
شوخي سپند سوخته را هم دوباره سوخت
يارب چه سحر کرد تغافل که يار را
در لب شکست خنده بابرو اشاره سوخت
درياي حسن را خط او گرد حيرت است
يا موج پيچ و تاب نفس برکناره سوخت
پيداست از نفس زدن وحشت شرار
کز آه کوهکن جگر سنگ خاره سوخت
چشم حصول داشتن آئين عقل نيست
از مزرع سپهر که تخم ستاره سوخت
از وحشت غبار شرر فرصتم مپرس
صبحي دميد و سر بگريبان پاره سوخت
اميد فال امن مجو از شرار من
کز برق نيتم اثر استخاره سوخت
چون زخم کهنه ئي که بداغش دوا کنند
بيچاره دل زغيرت اظهار چاره سوخت
گفتم زسوز دل فگنم طرح مصرعي
مضمون بداغ غوطه زد و استعاره سوخت
از اضطراب دل نرسيدم براحتي
خوابم بديده جنبش اين گاهواره سوخت
(بيدل) ذخيره مژه شد بسکه روز وصل
در عرض حيرت تو زبان نظاره سوخت