شماره ٢٠: رفتن عمر ز رفتار نفسها پيداست

رفتن عمر ز رفتار نفسها پيداست
وحشت موج تماشاي خرام درياست
گردبادي که بخود دود صفت مي پيچد
نفس سوخته سينه چاک صحراست
جوهر آينه افسرده زقيد وطن است
عکس را گرد سفر آب رخ نشو و نماست
از گهر موج محال است تراود بيرون
گره تار نظر چشم حيا پيشه ماست
قطع سررشته پرواز طلب نتوان کرد
بال اگر سلسله کوتاه کند ناله رساست
نرگس مست ترا در چمن حسن ادا
مي شوخي همه در ساغر لبريز حياست
بسکه بي آبله کامي نشمردم برهت
آب آئينه زنقش قدمم چهره گشاست
اعتبار بخود آتش زدنم سهل مگير
قد شمع از همه کس يکسر و کردن بالاست
اي تمنا مکن از خجلت جولان آبم
عمرها شد چو گهر قطره من آبله پاست
هيچکس نيست زباندان خيالم (بيدل)
نغمه پرده دل از همه آهنگ جداست